بالاي گچ بري هاي بخاري ، تابلوي بسيار بزرگي هم از سياوش در قاب طلايي بود . سياوش با پراهن سفيد ساده ، نگاه دردناك و ترحم آميزي به جلو داشت . بيست و چهار سال پس از مرگش حضور او در خانه فرياد مي زد . تكرار كردم : سياوش اون شب مرده بود ، اوسامد آقا . فردايي وجود نداشت . آب تني توي رودخانه اي وجود نداشت . غرق شدني وجود نداشت . شما اين را مي خواستي بگي ؟ اوسامد آقا چشمهاي مستش را به طرف من بلند كرد ، گفت : آخ پروردگار . مردم زندگي عادي خود را مي گذرانند – يعني به سر و كله هم مي پرند ، قهرمانان خود را مي كشند و بچه هاي خود را به خاك مي سپارند . ايراني بودن ساده است : پسر با پدر بد ، پدر با پسر بد ، دختر با مادر بد ، مادر با دختر بد ، زن با شوهر بد ، شوهر با زن بد ، مادر با بچه بد ، بچه با مادر بد ، خواهر با خواهر بد ، برادر با برادر بد ، معشوق با عاشق بد ، عاشق با معشوق بد ، و .... جامعه ايران ساده است . بنابراين او هم حالا خاطره است . نقشي كلي از طرح دوستت دارم تا روزي كه با تو قهر كنم اما خسرو نه ، خسرو دوست دارد و در عشق باقي است .